آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

تولد مامان

شهید چمران:  خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می‌جوشد، می‌لرزد، می‌سوزد و خاکستر می‌شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم واز وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان وفداکاری از آن سرچشمه بگیرد.  31 خرداد تولد مامان بود و بعد از تبریکات از طرف دوستان و همکارام و دانش آموزام و البته بابامهدی و محمدصدرا که هنوز توی حال و هوای تولد خودش بود و میگفت تولد من و مامان مبارک، آقاجون مامان زنگ زدن و به این مناسبت ما رو به بستنی توی طرقبه دعوت کردن که حسابی خوش گذشت و محمدصدرا کلی خوشحال بود.. ممنون از همه دوستان و عزیزان بابت تبریک تولدم، ام...
31 خرداد 1395

پارک ملت با مهدیسا جون

خاله معصومه دعوتمون کرد به یک شب شاد در شهربازی پارک ملت که همراه دایی و خاله محبوبه رفتیم و حسابی خوش گذروندیم. شما مهدیسا رو خیلی دوست داری و اون شب کلی با مهدیسا سوار وسایل بازی شدی و قدم زدی و بازی کردی. مهدیسا هم که یک فرشته مهربون و دوست داشتنیه و حسابی خودشو توی دل شما و بابامهدی جا کرده، اون شب کلی با شما بازی کرد.   ...
28 خرداد 1395

عقیقه، افطاری و تولد قند عسل

تولد نفس مامان امسال توی ماه رمضان افتاد، برای همین تصمیم گرفتیم فامیل رو افطار دعوت و در کنارش مراسم عقیقه و تولد محمدصدرا روهمزمان برگزار کنیم. با بابامهدی طرح روی کیکت رو که عکس جرج و دایناسور بود آماده کردم و به قنادی سفارش دادیم. با رستوران هم برای سوپ و چلو کباب صحبت کردیم و برای مراسم عقیقه هم هماهنگی های لازم رو انجام دادم وبه آقاجون بابا زحمت دادیم. خوراکی ها رو هم خودم درست کردم... در کل برای جشنت خاله محبوبه و عموحسن و آقاجونا ومامانی ها خیلی زحمت کشیدن. دست همشون درد نکنه. بعد از مراسم بچه ها با همدیگه نشسته بودن و با اسباب بازی هایی که برات کادو آوردن بازی میکردن... اینم محمدصدرا با بعضی از ک...
26 خرداد 1395

سفر به گنابادبرای دیدن آقاجون و مامانی

موندن آقاجون و مامانی بابا ایندفعه توی گناباد خیلی طولانی شد و دل همگی براشون تنگ شد. روز قبل تعطیلات 14 خرداد آقاجون بابا زنگ زدن که بیان گناباد که دل ما برای محمدصدرا تنگ شده... بالاخره بعد کلی هماهنگی با بابامهدی برنامه جور شد و با معین راه افتادیم... توی راه شما و معین کلی بازی کردین ،شعر و کتاب خوندین ، کاردستی درست کردین و البته از به به هایی که براتون برداشته بودم تقریبا کل مسیر میخوردین( میوه و کشک و نخود، کشمش و کلوچه و کیک و ... خلاصه خوردین ها، نوش جونتون) این بار هم رفتیم دنبال باباجون دانشگاه تربت که باباجون داشت از دانشجوهاش امتحان میگرفت برای همین یکم منتظر موندیم و شما هم که توی ماشین خسته شده بودین کلی ذوق زدین و دم ...
17 خرداد 1395

مسافرت کوتاه به گناباد

خانواده مامان تصمیم گرفته بودند که یک سفر کوتاه یکروزه به گناباد داشته باشن و چون آقاجون بابا هم چندوقته دارن اونجا بنایی میکنن ، ما هم تصمیم گرفتیم که همراهشون بریم و آقاجون و مامانی بابا رو سورپرایز کنیم. عصر پنجشنبه یه جوری راه افتادیم که موقع تعطیلی کلاس دانشگاه بابامهدی به  تربت برسیم و بقیه سفر رو باباجون همراهمون بود. توی راه رفت شما اکثرا خواب بودی و وقتی هم رسیدیم گناباد شما راحت خوابت برد ولی صبح روز بعد خیلی زود بیدار شدی و با بابامهدی رفتیم دیدن آقاجون و مامانی بابا که حسابی غافلگیر شدن و از دیدن نفس مامان کلی خوشحال شدن. عموقاسم و زنعمو هم بودن و شما کلی بازی کردی. بعدش رفتیم با خونواده مامان گشت و گذار و کلی ت...
8 خرداد 1395
1